اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
نه وابستگی و نه دلبستگی بلکه دلدادگی .آنچه تو را دلباخته و مدهوش کند آنچه نامیرا است.شیفتگی و کشش درونی برای رسیدن به وصال دوست یا کوشش بی پایان انسان برای یافتن معنایش . خواستی سرمدی و جاودانه که انتهایش دلباختگی است . دلدادگی را که بایددر قصر مولانا یا آستان حافظ جست یا با غرق شدن در صوت ملکوتی آستان جانان شجریان یافت آنچه روح تو را تسخیر می کند و در هوایش بیقرارت می سازد بگونه ای که تنفس هوای آلوده دنیای مادی ملولت می کند .این تکاپوی بی پایان برای وابستگی ها و دلبستگی ها صرفا تلاشی است برای بودن و شدن . رستن و رهاشدن و نهایتا مرگ یا رجعت
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است
مصطفی فرمود دنیا ساعتی است
آزمودم مرگ من در زندگی است
چون رهی زین زندگی پایندگی است
اما وابستگی شاید همانا سطوح پایین سلسله مراتب مازلو باشد که نیاز های جسمی و فیزیولوژیکمان را تامین می کندو وسوسه های حیوانی ما را ارضا می کند اما نهایت بی انتهایش تا کجاست ایستایی و مرگ یا تا آنجا که با خویشتن خویش بیگانه می شویم تا آنجاکه خلیفه خدا در روی زمین می شویم و انس و جن در مقابلمان سرسجده فرو می آورند. در هر حال این شیفتگی نباید سرگشته کوی و بیابانمان سازد و یا گوشه گیرمان کند بلکه می بایست سکویی باشد برای پرواز . برای راهی شدن و رهایی یافتن برای جوشش و جاری شدن
لحظه های انتظار با اشک نجوا می کند
بغض های خفته ام را باز معنا می کند
بغض های خفته را امید دادم روزو شب
در میان یأس ها امید پیدا می کند
هر شب وروز همچو مجنون در پی استاد خود
آسمان عشق را غرق تمنا می کند
در سکوت لحظه ها در انتظار لحظه ام
با طنین ندبه این دل باز نجوا می کند
انتظار سخت است آری سخت لیک
گشته خرسند دل چو داند او تماشا می کند
صبر ایوبی ندارم ای خداوند کریم
خیمه های عاشقی را باز بر پا می کند
بر دل بشکسته دارد چون نظر مولای من
هر گره بسته را با یک نظر وا می کند.
ارسالی از شهیدزاده : خدمت استاد ودوستانم آسمان وتوکلی وخانم شعیبی پور
درون سینه ام برجی
میان برج
دریایی
و دریا
در پر
مرغی
که در هرلحظه
گل را خواب می بیند
وگل از عطر آواز تو در سینه
جهان کوچکی دارد
که در هر گوشه اش برجی ست
دل تو در کدامین برج پنهان است ؟
------------- آریا آریاپور ----------
آن چه انسانها را از پا درمیآورد، رنجها و
سرنوشت نامطلوبشان نیست،
بلکه بیمعنا شدن زندگی است که مصیبتبارتر است،
معنا تنها در لذت و شادمانی نیست،
بلکه در رنج و مرگ هم میتوان معنایی یافت.
فرانکل (روانشناس اتریشی )
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
هرگاه که ازجور روزگار و رسوایی میان مردمان در گوشه ای تنها بر بینوایی خود اشک می ریزم و گوش ناشنوای آسمان را با فریادهای بی حاصل خویش آزار می دهم برخود می نگرم و بر اقبال بد حویش نفرین می فرستم و آرزومی کنم که ای کاش چون دیگری بودم که دلش از من امیدوارتر و قامتش موزون تر و دوستانش بیشتر است و ای کاش هنر این یک و شکوه و شوکت آن دیگری از آن من بود و در این اوصاف چنان خود را محروم می بینم که حتی از آنچه بیشترین نصیب را برده ام کمترین خرسندی احساس نمی کنم اما در همین حال که خود را چنین خوار و حقیر می بینم از بخت نیک حالی به یاد تو می افتم و آن گاه روح من همچون چکاوک سحرخیز بامدادان ازخاک تیره اوج گرفته و بر دروازه بهشت سرود می خواند و با یاد عشق تو چنان دولت و منزلتی به من رو می کندکه شان سلطانی به چشمم خوار می آید و از سودای مقام خود با سلاطین عاردارم
شکسپیر
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک خوش به حال چشمه ها و دشت ها ای دل من، گرچه در این روزگار گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
|
|
زنگ تلفن، نشونه شغل و کار شماست
گریه بچه، نشون دهنده خانواده است
زنگ در خونه ، نشون دهنده دوستان شماست
لباس ها، نشون دهنده پول هستن
سر رفتن آب، نشون دهنده تمایلات جنسی هستش
درواقع این تست نشون می ده که شما در زندگی اولویت هایتان کدام است
جواب هایتان نزد خودتان بماند چون من بعضی نظرات خاص را حدف کرده ام
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشت
مردن عاشق نمی میراندش
در چراغ تازه می گیراندش
باغها را گرچه دیوارو در است
از هواشان راه با یکدیگر است
شاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه هاشان دست در دست هم است
کلاس پنجم( دبیرستان)که بودم پسر درشت هیکلی درته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ، آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود ، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم ، که از همه تهوع آور بود ، اینکه در آن سن و سال ، زن داشت !
چند سالی گذشت یک روز که با همسرم ازخیابان می گذشتیم ، آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ، سیگار می کشیدم و کچل شده بودم
دکتر شریعتی
این یک تست روانشناسی است که توسط زیگوند فروید طراحی شده است
فرض کنید که در خانه هستید و همزمان پنج اتفاق زیر پیش میاد
- تلفن زنگ می زند
- بچه تان گریه می کند (اگه مجردی خواهر یا برادر کوچکتان)
- یکی داره در خونه رامحکم میکوبه و مرتب صداتون می زنه
- لباساتون روی بند توی هوای آزاده و داره بارون میاد
- شیر آب آشپزخونه باز مونده و آب از کتری سرریز کرده
خوب حالا با این وضعیت
شما کدوم کارها را به ترتیب اولویت انجام میدی ؟
جواب دو سه روز دیگه
آن خطاط سه گونه خط نوشتی
یکی او خـــوانـــــدی لاغـــیــــر
یکی را هم او خواندی هم غیر
یکی نه او خوانــدی نه غـــیـــر او
آن خط سوم منــــم .. .. آن خط سوم منـــــــــــم .. .. ..
(شمس تبریزی )
*****
حیوانی که نور شمع را ببیند و خود را به آن نزند هرچند که به او آسیب آن سوختگی می رسد او پروانه نباشد و اگر پروانه خود را به نور شمع می زند و پروانه نسوزد آن نیز شمع نباشد ... پس آدمی که از حق بترسد و جستجوی آن ننماید او آدمی نباشد و اگر تواند حقی را درک کردن آن هم حق نباشد ... و آدمی آن است که بی آرام و بی قرار است از برای یافتن حقیقت و حق آن است که آدمی را بسوزد و نیست گرداند و مدرک هیچ عقلی نگردد ... ؛ حضرت مولانا – فیه ما فیه "
ای انسان! تو هر لحظه در حال شدنی و هر کرده، سنگی از بنای شدنت، پس هر روز خویش را محاکمه کن و نیک بیندیش که چه دیدهای، چه شنیده و چه کردهای؟ بدان که اگر هر دو روزت یکسان باشد رود مانده را مانی که رود مانده مرداب است و مرداب مرگ آب.
حضرت علی (ع)
آشنایی با آثار غلامرضا رضایی
نویسنده و مدرس ادبیات فارسی
- مجموعه داستان عاشقانه مارها
- داستان بلند وقتی فاخته می خواند نشر چشمه
- مجموعه داستان دختری با عطر ادامس خروس نشان نشر ثالث
- مجموعه داستان نیمدری نشر آرویچ
و...
به نظر می رسد زندگی مشکل نیست ،
بلکه مشکلات زندگی اند !
می بینی ؟
می بینی به چه روزی افتاده ام ؟
حق با تو بود !
می بایست می خوابیدم !
اما به سگ ها سوگند ،
که خواب کلکِ شیطان است ،
تا از شصت سال عمر ،
سی سالش را به نفع ِ مرگ ذخیره کند !
می شود به جای خواب به ریلها
و کفش ها
و چشم ها فکر کرد
و از نو نتیجه گرفت که با وفاترین جفت های عالم ،
کفش های آدمی اند !
می شود به زنبور هایی فکر کرد
که دنیای به آن بزرگی را گذاشته اند
و آمده اند زیر سقفِ خانه ی ما خانه ساخته اند !
می شود به تشبیهات خندید !
به زمین و مروارید !
به خورشید و آتشفشان !
به ستاره ها و فرزانه های عشق !
به هوای خاکستری و گیسوهای عروس ِ پیر !
به رعد و برق ِ آسمان و خشم ِ خداهای آهنی !
تصور کن !
هنوز هم زمین گرد است و منجمین پیر ِ کنجکاو ،
از پشت تلسکوپ های مسخره شان
ــ که به مرور به خرطوم فیل های تشنه شبیه می شوند ــ
به دنبال ِ ستاره ی ناشناخته ی تازه تری می گردند !
به من بگو ! فرزانه ی من !
خواب بهتر است یا بیداری ؟
از : حسین پناهی
حیوانات جنگل یکی از روزها دور هم جمع شدند تا مدرسهای درست کنند.
خرگوش، پرنده، سنجاب و مارماهی شورای آموزشی مدرسه را تشکیل دادند.
خرگوش اصرار داشت که دویدن جزء برنامه درسی باشد.
پرنده معتقد بود که باید پرواز نیز گنجانده شود.
ماهی هم به آموزش شنا معتقد بود و سنجاب اصرار داشت که بالا رفتن از درخت
نیز باید در زمره آموزشهای مدرسه قرار بگیرد
شورای مدرسه با رعایت همه پیشنهادات دفترچه راهنمای تحصیلی مدرسه را تهیه نمود
و بعد قرار شد که همه حیوانات درسها را یاد بگیرند
خرگوش در دویدن نمره بیست گرفت، اما بالا رفتن از درخت برایش دشوار بود
مرتب از پشت به زمین میخورد.
دیری نگذشت که در اثر یکی از این سقوطها مغزش آسیب دید و
قدرت دویدن را هم از دست داد.
حالا به جای نمره بیست، نمره ده میگرفت
و در بالا رفتن از درخت هم نمره اش از حد صفر بالاتر نمیرفت
پرنده در پرواز عالی بود اما نوبت به دویدن روی زمین که میرسید
نمره خوبی نمیگرفت.
مرتب صفر میگرفت. صعود عمودی از تنه و شاخه و
برگ درختها هم برایش سخت بود.
جالب اینجاست که تنها مارماهی کند ذهن و عقب افتاده بود که
میتوانست درسهای مدرسه
را تا حدودی انجام دهد و با نمره ضعیف بالا رود
اما مسئولان مدرسه از این خوشحال بودند که همه دانش آموزان همه دروس را میخوانند.
عدهای هستند که همیشه کوشیده اند یک الگوی مشخص بر مردم تحمیل کنند
آنان ماشین میخواهند نه انسان.
آنها میخواهند انسانها را همانطور بسازند که شرکت (( فورد )) اتومبیل میسازد :
روی خط تولید
ولی انسانها روی خط تولید خلق نشده اند
او هر فردی را منحصر به فرد میآفریند.
از باغی میگذری و به یک درخت بلند و عظیم برمی خوری
مقایسه کن: درخت بسیارتنومند و بلند است، ناگهان تو خیلی کوچک هستی
اگر مقایسه نکنی، از وجود آن درخت لذت میبری،
ابداٌ مشکلی وجود ندارد.
درخت تنومند است: خوب که چی؟
بگذار تنومند باشد، تو یک درخت نیستی
و درختان دیگری هم هستند که چندان تنومند و بزرگ نیستند
ولی هیچکدام از عقدهی حقارت رنج نمیبرند
من هرگز با درختی برخورد نکرده ام که از عقدهی حقارت یا
از عقدهی خودبزرگ بینی در رنج باشد.
حتی بلندترین درختان،هم از عقده خودبزرگ بینی رنج نمیبرد، زیرا مقایسه وجود ندارد
انسان مقایسه را خلق میکند،
زیرا برای عدهای نفس کشیدن فقط وقتی ممکن هست که پیوسته توسط مقایسه تغذیه شود.
ولی آن وقت دو نتیجه وجود دارد: گاهی احساس برتر بودن میکنی و گاهی احساس کهتربودن
و امکان احساس کهتری بیش از احساس برتری است،
زیرا میلیونها انسان وجود دارند.
کسی از تو زیباتر است، کسی ازتو بلندقدتر است،
کسی از تو قویتر است، کسی به نظر هوشمندتر از تو میرسد
کسی بیشتر از تو دانش گردآوری کرده است،
کسی موفقتر است، کسی مشهورتر است،
کسی چنان است و دیگری چنین است.
اگر به مقایسه ادامه بدهی، میلیونها انسان.....
عقدهی حقارت بزرگی گردآوری میکنی.
ولی اینها واقعاٌ وجود ندارد، اینها تصورات تو است
زندگی شگفت انگیز است
فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید
کوچک باش و عاشق ...
که عشق میداند
آئین بزرگ کردنت را ...
بگذارعشق خاصیت تو باشد
نه رابطه خاص تو باکسی
فرقى نمیکند.
گودال آب کوچکى باشى
یا دریاى بیکران
زلال و پاک که باشى
تصویر آسمان در توست
چرا که مردم آنچه را که گفتهای فراموش خواهند کرد
حتا آنچه را که انجام دادهای به فراموشی خواهند سپرد
اما هرگز از یاد نخواهند برد که باعث شدهاید چه احساسی نسبت به خود داشته باشند
دوست داشتن دلیل نمیخواهد
ولی نمیدانم چرا
خیلیها
و حتی خیلیهای دیگر
میگویند
این روزها
دوست داشتن
دلیل میخواهد
و پشت یک سلام و لبخندی ساده
دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده
و دنبال گودالی از تعفن میگردند
دیشب
که بغض کرده بودم
باز هم به خودم قول دادم
من سلام میگویم
و لبخند میزنم
و قسم میخورم
و میدانم
عشق همین است
به همین ساد گی
برای همسایهای که نان مرا ربود، نان
برای دوستی که قلب مرا شکست ، مهربانی
برای آنکه روح مرا آزرد ، بخشایش
و برای خویشتن خویش آگاهی و عشق
آرزو دارم.
تقدیم به استاد محترم و تمام دوستان خوبم
شعر کلامی است الهی که از روح شاعر سرچشمه می گیرد وبرزبانش جاری می شود وشاید ازاین روست که شارل بودلر شاعر فرانسوی می گوید:
شاعران و پیامبران در کنارهمدیگراند چرا که به هردوالهام می شود
خدا روستا را
بشر شهر را
ولی شاعران آرمانشهر را آفریدند
که در خواب هم خواب آن را ندیدند!
زنده یاد قیصرامین پور
شعرخوش آن نیست که برداریش
خوانی و دریابی وبگذاریش
شعر خوش آن است که راهت زند
زانچه به دامان نگاهت زند
پویه دهد مرکب اندیشه را
جلوه دهد رنج سخن پیشه را
پژمان بختیاری
انسان موجودی است که همچون طبیعت پیرامونش همواره بالقوه می باشد زیرا همیشه چیزی در درونش جاری ودر بند بند وجودش معلق است ، همواره در حال شدن است ، سرشار از اندیشه نو و نهادى روشن با سرشتى پر از خوبى ها و مردمى ها ، شاید از این رو حذف آنچه در فطرت و هستی انسان معلق است برابر است با نیست کردن کل هستی او چرا که موجودی است کمال گرا و طالب " کل شدن " است
این چیز نهفته در درون انسان و این طلب که او را به سوی تعالی سوق می دهد چیست . رویا ، عشق ویا امید
هرچه باشد بدون شک نیرویی است لایزال . الهامی آسمانی وموهبتی خدایی پیوسته همراه اوست تا انسان کمال جویی وانسانیتش را در خود تمام کند وبا اراده ودرک خود رسد به جایی که جز خدا نبیند
ساقی بده پیمانه ای زان می که بی خویشم کند
برحسن شورانگیز تو عاشق تر ازپیشم کند
نورسحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
از من رها سازد مرا بیگانه ازخویشم کند
رهی معیری
قطعا برای رسیدن به این غایت ویا رویا آدمی باید خود رادر دریای امید غرقه سازد تا با وزش نسیم وصل به ساحل معشوق رسد. ازگارسیا مارکز پرسیدند اگر بخواهی کتابی صد صفحه ای در باره امید بنویسی چه خواهی نوشت واو پاسخ داد که ۹۹ صفحه آن را خالی خواهم گذاشت ودر انتهای صحفه اخر تنها خواهم نوشت: امید
در واقع امید اخرین چیزی است که تا لحظات واپسین عمر همراه اوست وجالب انکه برای بعد از مرگ نیز دلخوش به آن است برای زندگی جاوید و دنیایی دیگر .
درهرحال گرچه درعصر ما اندیشیدن با وارستگی روح وقلب پاک دشوار است اما رهایی از آن ناممکن نیست . باور ، تعلق و توکل به او ، خود می توانند امید بخش وانرژی دهنده باشد
الا یا ایها الساقی ادر کاسا وناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
شب تاریک وبیم موج وگردابی چنین حایل
کجا دانند حال ما سبک بالان ساحل ها
اندیشه ی دیرینه پرواز را
حتی
پر نیست
بیرون شدن را زین قفس
در نیست
آیا رهی به غیر بردباری هست ؟
مرغ از قفس می گوید:
(( آری هست ))
محمد زهری
با اعتقادو اعتماد و امید زندگی کن
اعتقاد---
اهالی روستایی تصمیم گرفتند برای نزول باران دعا کنند .روزی که تمام اهالی برای نماز باران جمع شدند تنها یک پسربچه بود که چتر همراه داشت این یعنی اعتقاد.
اعتماد---
اعتماد را می توان به احساس یک کودک تشبیه کرد وقتی پدرش او را به بالا پرتاب می کند کودک می خندد زیرا یقین دارد دست هایی هست که او را خواهد گرفت این یعنی اعتماد.
امید---
هرشب که به رختخواب می رویم برای روز بعد خود برنامه ریزی می کنیم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب برمی خیزیم این یعنی امید
هنگامی که به بی کرانگی آسمان پرستاره نظر می دوزیم، تخمینی از بیکرانگی نادانی خود به دست می آوریم. اگر چه عظمت کیهان ژرف ترین دلیل نادانی ما نیست؛ اما یکی از دلایل آن است
کارل پوپر
........
تو را به جای همه کسانی که نشناختم دوست دارم .
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم .
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب میشود و برای نخستین گلها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم .
جز تو ، که مرا منعکس تواند کرد
من خود ، خویشتن را بس اندک می بینم
بی تو جز گستره ای بیکرانه نمی بینم
میان گذشته و امروز
از جدار آینه ی خویش، گذشتن نتوانستم
می بایست تا زندگی را لغت به لغت فراگیرم
تو را دوست می دارم به خاطر فرزانگیت ، که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه ی آن چیز هایی که بجز وهمی نیست دوست می دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارم
توهمان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می رود
بدان هنگام که از خویشتن ایمان دارم
تو رابه خاطر بودنت دوست می دارم
«پل الوار»
سید عزیر تو دیگه چرا ؟؟؟!!!
بیچاره مازلو
شایدنمک امتحان به تقلبشه اما ارزششوداره ؟...
جمعا ببینید چند کلمه میشه ؟
دکترشریعتی
خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان
اما ...
به قدر فهم تو کوچک می شود
و به قدر نیاز تو فرود می آید
و به قدر آرزوی تو گسترده می شود
و به قدر ایمان تو کارگشا می شود
یتیمان را پدر می شود و مادر
محتاجان برادری را برادر می شود
عقیمان را طفل می شود
ناامیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه می شود
در تاریکی ماندگان را نور می شود
رزمندگان را شمشیر می شود
پیران را عصا می شود
محتاجان به عشق را عشق می شود
خداوند همه چیز می شود همه کس را...
به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس
بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار
و بپرهیزید از ناجوانمردی ها، ناراستی ها، نامردمی ها...
چنین کنید تا ببینید چگونه
بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند
در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند
مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمیشود؟؟؟
"آیا خدا برای بنده خویش کافی نیست؟"
الهی! با جسمی خسته و خاطری گسسته ، دل به کَرم تو بسته
گر پاس شوند کریمی
ور نشوند حکیمی
نیفتم شاکرم، بیفتم صابرم
الهی شهریه ها بالاست که میدانی ، و جیبم خالیست که میبینی
نه پای گریز از امتحان دارم ونه زبان ستیز با استاد.....
امین یا رب العالمین
اینک فراگرفته ام انسانهایی که فقط بخاطرخودزندگی می کننددرظاهرزنده اندامادرباطن تهی ازعشق اند.آن کس که عشق رادرخانه اش جای می دهدخداوندرابه حریم دلش راه داده است چراکه خداونداورادوست دارد وخداوندیعنی عشق (تولستوی )
*****
یادگار
پس از زندگی کردن و تولید مثل بشر می خواهد یادبودی ازخود به جای گذارد، شاید به این دلیل که او حقیقتا وجود داشته است. او یادگاری روی چوب، روی سنگ یا روی زندگیهای دیگر افراد میکند.این آرزوی عمیق در هر کسی وجوددارد. از بچه ای که کلمات رکیک در یک جایگاه عمومی می نویسد تا بودایی که تصویرش را در مغز یک نژاد نقش میکند ...
جان اشتاین بک
****
هرگز فرصتی را برای دیدن چیزی زیبا ازدست نده .زیبایی دست خط خداوند است .مانندنشانه ای مقدس درکناریک جاده .درهرصورت زیبا درهرآسمان زیبا ودرهرگل زیبا آن راگرامی دارومانند شکری که دربرابر نعمتی ازخداوندمی کنی از زیبایی شکرگذارباش.
((امرسون))
****
با قلم میگویم:
- ای همزاد، ای همراه،
ای هم سرنوشت
هر دو مان حیران بازیهای دورانهای زشت.
شعرهایم را نوشتی
دستخوش؛
اشکهایم را کجا خواهی نوشت؟
== فریدون مشیری ==
"میخواهم بگویم
فقر همه جا سر میکشد
فقر ،
گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست
فقر ،
چیزی را " نداشتن "
است ،
ولی ، آن چیز پول نیست .
طلا و غذا نیست
فقر ، همان گرد و خاکی است که بر
کتابهای فروش نرفتهء
یک کتابفروشی می نشیند
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت
است ،
که روزنامه های برگشتی را
خرد
میکند فقر ،
کتیبهء سه هزار ساله ای است
که روی آن یادگاری نوشته اند
فقر ،
پوست موزی است
که از پنجره یک اتومبیل
به خیابان انداخته میشود
فقر ، همه جا سر میکشد
فقر ، شب را " بی
غذا " سر کردن
نیست ..
فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است"
"دکتر شریعتی"
امید دارویی است که شفا نمی دهد بلکه درد را قابل تحمل می کند.
این فیلم (سخنرانی)را حتما ببینید برای دانلود روی دریافت فایل در زیر کلیک کنید
چون زلف توام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی
از : زنده یاد رهی معیری
دستاوردهای ارزشمندزندگی همواره درپایان مبارزه
هاپدیدارمی شوندنه درآغاز.آن قدرقدرت پیش بینی
ندارم که بدانم چندقدم دیگربه هدف بیش نمانده
است .ممکن است درهزارمین قدم نیزباشکست
روبروشوم ویاموفقیت درپیچ بعدی باشدبنابراین
هرگزنخواهم دانست که چه اندازه به آن نزدیکم
مگرآن پیچ رانیزپشت سرگذارم .پس همواره گامی
دیگربه جلوبرخواهم داشت واگرکافی نباشدگامی
دیگروگامی دیگرتابه سرمنزل مقصودبرسم .اما براین
حقیقت واقفم که پیشروی گام به گام دشوارنیست
اگوستین مندینو
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز؛ و دویدن که آموختی، پرواز را.
راه رفتن بیاموز، زیرا راههایی که میروی، جزئی از تو میشود و سرزمینهایی که میپیمایی، بر مساحت تو اضافه میکند.
دویدن بیاموز، چون هر چیز را که بخواهی، دور است و هر قدر که زود باشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر، نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت .
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمیشناختند!
پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند .
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را میشناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را میفهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار میدانست!آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.آرامش درون توست و تنهاباعلم و معرفت بدان خواهی رسید
مرده بدم زنده شدم،گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده ی سیرست مرا،جان دلیرست مرا
زهره ی شیرست مرا،زهره ی تابنده شدم
گفت که سرمست نه ای ،رو که از این دست نه ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
مولانا
********
هیس ؟!!!!
موبایل ها خاموش تا تمرکز و آرامش خود و دیگران را مختل نکنید!!
جوموکنیانا یک نویسنده افریقایی می گوید:
هنگامی که مبلغان مسیحی به افریقاپاگذاشتندما افریقایی ها صاحب زمین بودیم و آنان فقط کتاب انجیل رادربغل داشتند. انها به ما یاددادندکه باچشمهای بسته دعاکنیم به ماگفتندکه هرکس دعایش طولانی ترباشدبه خدا نزدیکتر خواهدشد.وقتی چشمهای خود را بازکردیم زمین مال انها شده بود و ما فقط انجیل رادربغل داشتیم.
خلقی دیدم! ترسان و گریزان!
پیش رفتم. مرا ترسانیدند و بیم کردند که:
-زنهار، اژدهایی ظاهر شده است که عالمی را یک لقمه می کند!
هیچ باک نداشتم. پیش تر رفتم. دری دیدم زآهن – پهنا و درازای آن در صفت نگُنجد – فرو بسته! برو قفل نهاده، پانصد من! یکی گفت:
-در این جاست، آن اژدهای هفت سر! زنهار، گرد این دَر مگرد:
مرا، غیرت و حمّیت بجُنبید! بزدم و قفل را در هم شکستم.
درآمدم کرمی دیدم!
زیرش نهادم و فرو مالیدم در زیر پای و بکُشتم! (مقالات شمس)
جهت سفارش و یا خرید
کتاب سیستم های اطلاعاتی حسابداری تالیف اردشیر رضایی
با انتشارات دلا - ایمیل نویسنده و یا این وبلاگ هماهنگی فرمایید
انتشارات دلا تلفکس 06814444666
ایمیل نویسنده :
ardeshirrezaei@yahoo.com
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:
احساس میکنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگزای
چندین هزار چشمهی خورشید
در دلم
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شورهزارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
آه ای یقینِ گمشده، ای ماهیِ گریز
در برکههای آینه لغزیده توبهتو!
من آبگیرِ صافیام، اینک! به سِحرِ عشق؛
از برکههای آینه راهی به من بجو!
...........
شاملو
در هر حرفه و شغلی که هستید نه اجازه دهید
که به بدبینی های بی حاصل آلوده شوید و
نه بگذارید که بعضی لحظات تاسف بار که
برای هر ملتی پیش می آید شما را به یاس
و نا امیدی بکشاند.
در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید.
نخست از خود بپرسید:
“من برای یادگیری خود چه کرده ام؟
سپس همچنان که پیش تر می روید
بپرسید: “من برای کشورم چه کرده ام؟
و این پرسش را آنقدر ادامه دهید
تا به این احساس شادی بخش و هیجان انگیز برسید
که: “شاید سهم کوچکی در پیشرفت و اعتلای بشریت داشته اید.
اما صرفه نظر از هر پاداشی که
زندگی به تلاش هایمان بدهد یا ندهد، آنگاه که لحظه
مرگ فرا می رسد هر کدام از ما باید این حق را داشته باشیم
که با صدای بلند بگوییم:
«من آنچه در توان داشته ام انجام داده ام»
کلاس درس استاد شفیعی کدکنی
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند،
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده عشق
آفریننده ماست.
مهربانیست که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود می خواند
جنتی دارد نزدیک، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد- به گمانم
کوچک و بعید
در پی سودا نیست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان،
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و ریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایب بکند
و به جز ایمانش
هیچکس چیزی را حفظ نباید بکند
مغزها پرنشود چون انبار
قلب خالی نشود از احساس
درس هایی بدهند
که به جای مغز، دلها را تسخیر کند.
از کتاب تاریخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشاء
هر کسی حرف دلش را بزند
«غیرممکن» را از خاطره ها محو کنند
تا، کسی بعد از این
باز همواره نگوید: «هرگز»
و به آسانی همرنگ جماعت نشود.
زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را در پائیز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن
از قله کوه
و عبادت را در خدمت خلق
کار را در کندو
و طبیعت را در جنگل و دشت.
مشق شب این باشد
که شبی چندین بار
همه تکرار کنیم:
عدل
آزادی
قانون
شادی...
امتحانی بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ایم
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما.
میشود، سبز بود با یک برگ
میشود، شد بهار با یک گل
از دل یک شکوفه شادی کرد
دل به سودای یک شقایق داد
شادروان مجتبی کاشانی
منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت . هر نفسی که فرو می رود، ممد حیات است و چون برمیآید مفرح ذات . پس در هر نفسی، دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش به درآید
بنده همان به که به تقصیر خویش
عذر به درگاه خدای آورد
ورنه سزاوار خداوندیش
کس نتواند که بجای آورد